در زمین بی زمانی ناکجا آبادی ام


شهروند روستای هرچه بادابادی ام

سوی بی سویی دوخلسه مانده تا ژرفای خواب


پشت خلوت هاست آری پرسه ی اجدادی ام

گندمی تو کشتزاران از تو سرشار طلاست


جز به بوی تو نگردد آسیاب بادی ام

حس نزدیکی آهو بوده ام با خون دشت


در میان حلقه ی آب و علف بنهادی ام

چشمهای مهربانی از نظر دورم نداشت


ای بغل آیینه تن آغوش ها بگشادی ام

چیست در رویای بادآواز شب هنگام عشق


آبشار زلف تو بر شانه ی شمشادی ام

سنگ بودم مردگی می رفت تا خاکم کند


با دم گلسنگی ات دنیای دیگر دادی ام

از پری زادان شعرآغاز روز خلقتی


با خیالت دیوبند قلعه ی آزادی ام

گوش دار اینک زمان از من نمکگیر صداست


در صدف های تهی از شور دریا زادی ام

بیستون مضمون شیرینی ندارد شوخ من


موشکاف حیرت آمد تیشه ی فرهادی ام

تاب خوار جمعه ی جنجالی ام چون کوچه باغ


روح تعطیلی است در رفتار کودکشادی ام

پیش آتش بازی چشمت، زمستان قصه ایست


از تو می گویند پیران شب آبادی ام ...